یکی میخ، در کهنه دیوار دیدم
شب و روز مشغول خدمتگزاری

گهی جای او بود، دیوار مطبخ
گهی در اتاق و کنار بخاری

اثاثیه گاهی سبک گاه سنگین
همه می‌کشیدند، از آن سواری

نه فرهاد کز درد یک تیشه خوردن
مر او کارش افتاد با جان‌سپاری

نه شیرین که از شدت ناز و غمزه
فراموش گشتش رہ و رسم یاری

نه مانند مجنون که از عشق لیلی
شد از شهر ، سوی بیابان فراری

نه مانند لیلی که در راه مجنون
نبودش به شایستگی پایداری

نه پروانه کز شعله‌ی عشق شمعی
پر و بال سوزد پی جان‌نثاری

نه چون شمع روشن که از بی ثباتی
سحر بسپرد محفلی را به تاری

چو کوه گران پای‌بند زمین‌ها
بری از سبک‌روحی و بی‌قراری

فراوان خورَد بر سرش سنگ و آهن
مکرر زنندش کتک‌های کاری

به هر پایه بر سر زنندش فزون‌تر
فزون‌تر کند قوت و پافشاری

خوش است آنکه از میخ گیریم عبرت
همی سر نپیچیم از بردباری

ز (رزاقی) این قطعه‌ی نغز مانَد
ادب دوستان را همی یادگاری

تقی رزاقی (1296-1371)

+ نوشته شده در  ساعت   توسط   |