یه وقتهایی هست که چشمهام رو می بندم به امید اینکه خستگی هام در بره و دردهام فراموش بشه.
اون وقته که تو میای جلو نظرم.
با خودم‌میگم کاش همش درد و خستگی داشته باشم!
محمد رزاقي (تابان)
+ نوشته شده در ساعت توسط
|
به آن آنی که تیغ عشق تو بر دست ما افتاد
فرو در قلب، تا آخر نمی‌کردم چه می‌کردم؟
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
آذر ۱۴۰۴
آبان ۱۴۰۴
مهر ۱۴۰۴
شهریور ۱۴۰۴
مرداد ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
خرداد ۱۴۰۴
اردیبهشت ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
آذر ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
مرداد ۱۴۰۳
تیر ۱۴۰۳
خرداد ۱۴۰۳
اردیبهشت ۱۴۰۳
فروردین ۱۴۰۳
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
آبان ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
شهریور ۱۴۰۲
مرداد ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مهر ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
آرشيو
آرشیو موضوعی
تراوشات منظوم
آنچه دیده ام
تقی رزاقی (1296 - 1371 هجری شمسی)
دلنوشته
گنجینۀ ادب پارسی
انسان باشیم
گنجینۀ ادبیات ملل
خاطرات
جامعه
مناسبتها
تلنگر
فرهنگ
اهل دل (دل: شکم)
کمی بیشتر از طنز (!)
پیوندها
شعر نو (در حال تکمیل)
POWERED BY:
@mohraz